زنده یاد قاسم

                           

یه روز یانه بهتره بگم یه شب یکی از فامیلهامون رفته بود سفر زیارتی حج اونم با خانومش و بچهاشم رفته بودن خونه فامیلها خونشونم خالی مونده بود و مارو(من و خدا بیامرز قاسم و یکی دیگه از دوستامون)گذاشته بود خونه بان . آقا شب اول چون اطلاعات نداشتیم توی خونه چی هست شام خورده بودیم. وقتی رفتیم خونه و مخصوصا یخچال وفریزرو یه برسی کردیم دیدیم بدک نیست . شب دوم دیگه شام نخوردیم رفتیم یه شامی ردیف کردیم و خوردیم آخرای شب ساعتای یک گرسنه شدیم فکر کردیم چیکار کنیم که من گفتم یه خبر گوشتای فریزر و بگیریم. قاسم خداییامرز گفت ولش کن کلیدا رو به من سپردن آبروریزی میشه.من و دوستم روی مخش کارکردیم که لااقل یه کم گوشت برداریم خدا بیامرزم غیرتی شد وگفت یا هیچی نمیخوریم یا همشو میخوریم . ما هم از خدا خواسته گفتیم دمت گرم .آقا ساعت یک نصف افتادیم دنبال سیخ و چوب و بساط کباب میوه هم که روی درختا پر بود. 3تا سیخ کبابم بیشتر پیدا نکردیم قرار شد هرکی سیخ خودشو گوشت بزنه آقا چه جنگی شده بود سر سیخ زدن گوشتا هر کی به زور سیخاشو پر پر کرد بعد رفتیم سراغ آتیش . چوبها یکم خیس بود روشن که کردیم اینقدر دود میکرد که حیاط و دود گرفته بود در همین حین آجیر دهیاری هم به صدا درآمد جون حیاط خونه ای که ما بودیم با دهیاری دیوار به دیوار بود آقا ما سریع پریدیم روی دیوار دیدیم 2 نفر اونجان که شروع کردیم به سرو صدا تا اینکه در رفتن ولی دیگه به کسی خبر ندادیم .آقا به هر بدبختی که بود گوشتارو کباب کردیم و خوردیم وخوابیدیم .روز بعد مادر فامیلمون اومده بود ودیده بود خبری از اونهمه گوشت نیست کلیدارو از خدا بیامرز گرفته بود. از اون روز هر موقع جایی خونه بان میشدیم همش میگفتیم بریم یه حمله حاج اکبری بزنیم چون بنده خدایی که رفته بود مکه اسمش اکبر بود . یادش بخیر چه شبی بود