1-شما نجار زندگی خود هستید !

 نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه

دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر
 
و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.


2-خداوند پژواک کردار ماست:

 مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت  که به چوپان پیری برخورد.غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند .

بعد صحبت به وجود خدا رسید .

مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم .

زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد

چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی  ! 

صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او
آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم اما هر کاری که می کنیم به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد 
خداوند پژواک کردار ماست …آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است !


3-ما فقیریم

روزی پدر خانواده ای بسیار ثروتمند پسرش را با خود به روستا یی برد تا به او نشان دهد که مردم فقیر چگونه زندگی می کنند.آنها چند روزی را در مزرعه ی خانواده ای که تصور می کردند فقیرند گذراندند.در بازگشت،پدر از پسر پرسید:

(چگونه سفری داشتی؟)
پربار پدر.دیدی که مردم فقیر چگونه زندگی می کنند؟
پسر جواب داد"بله"پس به من بگو در این سفرچه ها یاد گرفتی؟
(دیدم که ما یک سگ داریم وآنها چهارتا، استخر ما فقط تا وسط باغچه کشیده شده وجوی خانه ی آنها انتهایی ندارد.ما در باغچه مان فانوس داریم وآنها در شب ستاره ها را.ایوان خانه ی ما مشرف به حیاط جلویی است و ان ها سرتاسر افق را دارند

ما فقط تکه زمینی برای زندگی داریم، وآنها مرتع هایی دارند که تا چشم کار می کند ادامه دارد.ما مستخدمانی داریم که خدمتمان را می کنند.ولی آنها به دیگران خدمت می کنند.ما غذایمان را می خریم، ولی آنها غذایشان را می کارند.ما دورمان را دیواری کشیده ایم تا محافظت مان کند،و آنها دوستانی دارند که محافظت شان می کنند

زبان پدر بند آمد

متشکرم پدر که نشانم دادی ما چه اندازه فقیریم.

تعجب می کنید! اگر به جای نگرانی برای آنچه نداریم،از داشته هایمان شاکر بودیم.قدر همه چیزهایی را که دارید بدانید،بخصوص دوستانتان را.