امروز واقعا دلم می خواست چیزی بنویسم تا کمی خودم را بشناسم.

من واقعا کیم ؟

من شاید همانی هستم که در تسبیحم جای ذکر , گناه میشمارم ....

من نمیدانم ممکن است اهل یکی از کوچه های ابدیت باشم.......

من گاهی به آسمان میروم و با خدایی که همیشه در مقابل دیدگان من است سخن میگویم :

- سلام

- سلام , خوبی ؟

- نه....

- چرا ؟

- همینجوری!

- فقط همین ؟

- ها؟ نمیدونم...

و تو , ای خدای من , بغض میکنی و ساکت میشوی و من هزاران حرف دارم در پس سکوت....

من پر از فریادم....! و هنوز آرام در کنار منی.... یادت هست زمانیکه من , تو بودم؟

و تو مرا در این جسم انداختی و گفتی : خودت را بشناس و در نتیجه مرا , چرا که تو از منی.

و پس از آن سرگردان شدم....

این بود قصه ی من !